نیمه راه زندگی



30 ساله شدم.

همیشه فکر میکردم یکسری حرفها که تو جامعه رواج داره به نوعی تلقین هست و هیچ وقت واقعی نیست، مثلا میگفتن آقایون تو 40 سالگی عاقل میشن و دیدشون به زندگی عوض میشه، به نظرم مسخره میومد. چون کلی مرد کمتر از 40 سال میدیدم که عاقلترین بودن و عوضش تا دلتون بخواد کلی مرد بالای 40سال میدیدم که عین بچه ها میمونن!  

این چند سال هم میگفتن خانم ها تو سی سالگی دیدشون به زندگی عوض میشه. اما اینبار خودم با تمام وجود درستی این حرف رو درک کردم. سی سالم که شد اولین چیزی که متوجه شدم این بود که چقدر خودم رو دوست دارم و چقدر به فکر راحتی جسم و روحم هستم.

دیگه کمتر از روح قشنگم انتقاد میکنم. وقتی اشتباهی میکنم راحت تر خودم رو میبخشم. اولویت اول زندگیم شدم. دیگه حتی کمتر از دیگران ناراحت میشم، اما وقتی ناراحت شدم میتونم راحت اون شخص رو کنار بذارم، خلاصه حس می کنم سی سالگی تولد دوباره است. اونجا که زندگیت ثبات پیدا کرده، از درس، تثبیت موقعیت شغلی، حتی عشقای دو روزی و استرس قرار مدار، دغدغه تیپ و لباس و مدل مو و از دوستها جا نموندن خبری نیست، حالا نشستی و داری به گذشته مخصوصا 10 سال گذشته نگاه میکنی و میبینی که درجه یک بودی.

چه قشنگ بوده سی سالگی و من نمیدونستم :)

* پی نوشت: شاید این حس و حال برای هر شخص تو سن دیگه ای مثل 35 سالگی یا حتی 28 سالگی  پیدا بشه اما چیزی که مهمه اینه که هر آدمی باید یه تولد دیگه و یه تحولی تو نیمه راه زندگیش داشته باشه، که از اونجا به بعد بشه یه آدم دیگه، یه آدم بهتر .


خوندن همیشه بهم آرامش میداد، کتاب خوندن، مجله خوندن، وبلاگ خوندن، تقریباً از پونزده سالگی وبلاگ میخونم. اون زمان وبلاگ دکتر شیری رو خیلی دوست داشتم و وبلاگ گوریل فهیم

عالی بودن یه وبلاگ مثل وبلاگ دکتر شیری که پر بود از مطالب روانشناسی که کلی با بیان خوب اونها رو توضیح میداد و یه وبلاگ هم مثل گوریل فهیم که از اون سر دنیا مطالب رو خیلی وقتها در قالب طنز می گفت و روحمو تازه می کرد. یه عالمه وبلاگ دیگه که با خوندشون انگار با نویسنده هاشون همذات پنداری میکردم، با غمشون غمگین میشدم و با عشق و حالشون کیفور


از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم خودم بنویسم، برای خودم. که بمونه برام



آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها